شماره ٣٢١: ز خون دل که به رخسار ماجراي من است

ز خون دل که به رخسار ماجراي من است
بخوان به لطف که ديباچه وفاي من است
نفس رسيده به آخر، هوس نماند جز اين
که بشنوم ز تو کاين مردان از براي من است
به جاي دعاي غمت مي کنم که دير زياد
کزو فزايش اين درد بي دواي من است
درون جان تويي از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بي تو يک بلاي من است
فضول بين تو که جايي همي نهم خود را
که زير پاي سگ کوي دوست جاي من است
چه حد دعوي نيلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشيد آشناي من است
بسوختم ز دل و هم به پيش دل گفتم
که روز اين دل بد روز من بلاي من است
کجا روم که مرا کرد بوي او گمراه
که هر سپيده دم آن بوي آشناي من است
بنال پيش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که اين ناله گداي من است