شماره ٣٠٥: آن ترک نازنين که جهاني شکار اوست

آن ترک نازنين که جهاني شکار اوست
دلها اسير سلسله مشکبار اوست
انديشه نيست گر طلب جان کند زمن
انديشه من از دل نااستوار اوست
بادا بقاي زلف و رخ و قامت و لبش
يک جان من که سوخته هر چهار اوست
آن ناخداي ترس، همه روز مست ناز
ديوانه چو من همه شب در خمار اوست
گر دل برد ز دست ببر گو که حق اوست
ور جان کند شکار بکن گو که کار اوست
دل شد ز دست و سوز دلم ماند، هم خوشم
کاين داغ در درونه من يادگار اوست
خونم که آب مي کني، اي ديده، رنج نيست
ليکن ميا ز ديده که آنجا گذار اوست
ما را ز آرزوي لبت جان به لب رسيد
اي بخت، آنکه همچو تويي در کنار اوست
خسرو، گرت خيال پرستش امان دهد
زنهارش استوار نداري که يار اوست