آن ترک نازنين که جهاني شکار اوست
دلها اسير سلسله مشکبار اوست
انديشه نيست گر طلب جان کند زمن
انديشه من از دل نااستوار اوست
بادا بقاي زلف و رخ و قامت و لبش
يک جان من که سوخته هر چهار اوست
آن ناخداي ترس، همه روز مست ناز
ديوانه چو من همه شب در خمار اوست
گر دل برد ز دست ببر گو که حق اوست
ور جان کند شکار بکن گو که کار اوست
دل شد ز دست و سوز دلم ماند، هم خوشم
کاين داغ در درونه من يادگار اوست
خونم که آب مي کني، اي ديده، رنج نيست
ليکن ميا ز ديده که آنجا گذار اوست
ما را ز آرزوي لبت جان به لب رسيد
اي بخت، آنکه همچو تويي در کنار اوست
خسرو، گرت خيال پرستش امان دهد
زنهارش استوار نداري که يار اوست