شماره ٢٩٩: چشمت به عشوه جان دو صد ناتوان گرفت

چشمت به عشوه جان دو صد ناتوان گرفت
گر عشوه اينست جان و جهان مي توان گرفت
رويت به زلف، بس دل و جانها که صيد کرد
اين گل به دام خويش چه خوش بلبلان گرفت
هر تير غمزه اي که بينداخت بر دلم
دل چون الف ميانه جانش روان گرفت
در گريه نام زلف تو بگذشت بر زبان
گريه گره ببست و ز حيرت زبان گرفت
جانم زبان تست درو هست هم سخن
گفتي نمي توان که نباشد، به جان گرفت
خلق رقيب بسته شد از رغبت تنم
اي واي بر سگي که به حلق استخوان گرفت
سلطان ملک عشق تو خسرو به حکم شد
تا سوي بي نشاني رويت نشان گرفت