شماره ٢٨٧: بيرون مياز پرده که ما را شکيب نيست

بيرون مياز پرده که ما را شکيب نيست
اينک بلند گفتمت، از کس حجيب نيست
تا پاي در رکاب لطافت نهاده اي
اشکم کدام روز که پا در رکيب نيست
پيش رخت که بر ورق لاله خط کشيد
گر دفتر گل است که هم در حسيب نيست
دل با رخت چگونه نگردد فريفته؟
از صورت تو چيست که آن دلفريب نيست؟
چون دل ز دست رفت که راه اميد بود
بر چشم تست ديگر و بر کس عتيب نيست
ميلي نمي کند سوي خسرو چو آب خضر
با آنکه ميل آب جز اندر نشيب نيست