شماره ٢٧٩: درد دلم را طبيب چاره ندانست

درد دلم را طبيب چاره ندانست
مرهم اين ريش پاره پاره ندانست
راز دلت را به صبر گفت بپوشان
حال دل غرقه را کناره ندانست
خال بنا گوش او زگوشه نشينان
برد چنان دل که گوشواره ندانست
قافله عقل را به ساعد سيمين
راه بجايي برد که ياره ندانست
سختي ازان ديدي، خسروا، که به اول
قاعده آن دل چو خاره ندانست