شماره ٢٧٥: خوش بود آن بيدلي کز غم امانيش نيست

خوش بود آن بيدلي کز غم امانيش نيست
مرده بود آن دلي کاه و فغانيش نيست
بهر خدا، اي جوان، تا بتواني مدار
حرمت پيري که ميل سوي جوانيش نيست
کاش نبودي مرا تهمت جايي به تن
کش اگر از يار امان، از غم امانيش نيست
سينه که بيدل بماند آه و فغانيش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانيش نيست
بوسه به قيمت دهد، جان ببرد رايگان
قيمت بوسيش هست، منت جانيش نيست
سرو قدا، رد مکن گريه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانيش نيست
گر دم سردي کشم، روي مگردان ز من
نيست گلي کاندرو باد خزانيش نيست
پسته بسته دهن پيش دهانت گهي
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانيش نيست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلي
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانيش نيست