شماره ٢٧٤: هر که نگه در تو کرد بيش به بستان نرفت

هر که نگه در تو کرد بيش به بستان نرفت
و آرزوي روي تو از گل و ريحان نرفت
تا تو نمودي جمال، نقش همه نيکوان
رفت برون از دلم، نقش تو از جان نرفت
خصم بسي طعنه زد، دوست بسي پند داد
چشم به سوي تو بود، گوش بديشان نرفت
سيل ملامت رسيد، کوه غم از جا ببرد
صبح قيامت دميد، وين شب هجران نرفت
وه که چو نرگس چرا کور نباشد مدام
ديده که بالاي آن سرو خرامان نرفت
مستي و بدناميم عيب نگيرم، از آنک
عاشق بيچاره را کار به سامان نرفت
گر همه جام بلاست نوش کن و صبر گوي
اين که ز کامت هنوز تلخي هجران نرفت
عشق به ما ناکسان رحم نياورد، از آنک
کن مکن پادشاه بر ده ويران نرفت
گام زده بر حرير کي سپرد اين ره، آنک
ديده قدم ساخته بر سر پيکان نرفت
يار که بگشاد شست بر دل مجروح من
تير برون رفت، ليک چاشني از جان نرفت
رفتن خسرو خطاست بر سر کوي بتان
مورچه بهر حيات بر ره سلطان نرفت