شماره ٢٧١: تير کدامين بلاست کان به کمان تو نيست

تير کدامين بلاست کان به کمان تو نيست
دست کدامين دل است کان به عنان تو نيست
وجه همه نيکوان از دل ما راجع است
زانکه به خطهايشان هيچ نشان تو است
عشقم اگر مي کشد تو مکش، اي پندگو
جان من است آخر اين، واي که جان تو نيست
بي دليم گفت از آن صد دلش افزون زکف
هر چه کشم سوي خويش، گويد، از آن تو نيست
نام وفا برده اي، شرم نداري ز خلق
عرض متاعي مکن کان به دکان تو نيست
غمزه زده استي چنانک مي بکنم جان ز ذوق
توشه عشق است اين، زخم سنان تو نيست
باز مدار، ار کنم رخنه دل پر ز خاک
دودکش اين دل است، غاليه دان تو نيست
کور شد اين دل، فتاد در چه تاريک غم
باد ازين کورتر، گر نگران تو نيست
تيغ زن و وارهان خسرو درمانده را
سود ويست اين و زان هيچ زيان تو نيست