شماره ٢٦٦: صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست

صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست
گوييا در شب چراغ افروخته ست
هر که او سوداي زلفت مي پزد
عود را چون هيزم تر سوخت ست
دل به شمشير جفا بشکافته ست
وانگه از تير مژه بر دوخته ست
گريه چندان شد که در خون دلم
مردم چشم آشنا آموخته ست
اي مسلمانان، يکي بازم خريد
کو مرا بر دست غم بفروخته ست