شماره ٢٥٥: مردم از کوي تو چون بيدل نرفت

مردم از کوي تو چون بيدل نرفت
هر که در ميخانه شد عاقل نرفت
عمر در سر شد به رسوايي عشق
وين هوس از جان بي حاصل نرفت
مهر رويش در دلم پنهان نماند
آفتاب اندر حجاب گل نرفت
کاروان بگذشت و محمل ماند دور
وز دل من ياد آن محمل نرفت
برکشيدم تنگ تن را سوي صبر
لاشه لاغر بود تا منزل نرفت
ما و غرق بحر هجران، چون کنيم
کشتي درويش در ساحل نرفت
با کسي وقتي وصالي داشتيم
سالها بگذشت و آن از دل نرفت
شکر کن، خسرو، بلاي عشق را
زانکه اين فيض است، گر قابل نرفت