شماره ٢٤٨: منم و خيالبازي، شب و روز با جمالت

منم و خيالبازي، شب و روز با جمالت
چه شود، اگر بپرسي نفسي که چيست حالت؟
خط جمله خوبرويان که براي ملک دلها
ز قضاست حجت تو، رقمي ست از جمالت
قد تو نشسته در دل همه خون ناب خورده
به چنين خورش نگه کن که چه بر دهد جمالت
سر من به گاه جولان ز درت مباد يک سو
که خوش آن بلند بختان که شدند پايمالت
به کدام نقد دهرت بتوان خريد حالي
که به نرخ نيم کنجد دو جهان خريد خالت
کني ارچه ذره ذره تن من، روا ندارم
چو تو آفتاب وش را که بود گهي زوالت
بکشم ز چشم ديده ز براي آنکه جان را
چه کند چنين کلوخي به گذر گه خيالت
ز فراق سوخت خسرو، نکند ز بخت خواهش
که غرض بود نه ياري که زنم دم از وصالت