شماره ٢٤٧: صفتي ست آب حيوان، زدهان نوشخندت

صفتي ست آب حيوان، زدهان نوشخندت
اثري ست جان شيرين، ز لبان همچو قندت
به کدام سرو بينم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند در دل هوس قد بلندت
به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را
به غلط گلي شکفتي ز دهان نوشخندت
منم و هزار پيچش ز خيال زلف در دل
به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت
به رهت فتاده مردم روشي نما به جولان
که چو مردني ست باري به ته سم سمندت
ز تو دور چند سوزم به ميان آتش غم
همه غيرتم ز عود و همه رشکم از سپندت
کن اشارتي چو شاهي که برند بند بندم
که ز لطف اين سياست برهم مگر ز بندت
بزن، اي رفيق، آتش که اثر نماندم تا
تو رهي ز مالش، من، من سوخته ز بندت
مپز اين خيال خسرو که به عشق در نماني
بود ار چه زاهل شهري شب و روز ريشخندت