شماره ٢٤٣: سر آن قامت چون سرو روان خواهم گشت

سر آن قامت چون سرو روان خواهم گشت
خاک آن سلسله مشک فشان خواهم گشت
دود دلهاست درين خانه مرا بو آمد
سگ کويم همه شب نعره زنان خواهم گشت
سوخته چند کشم آه نهاني آخر
وه که ديوانه شده گرد جهان خواهم گشت
وقت تست اکنون، اي ديده و وقت ما نيست
که من امشب به سر کوي فلان خواهم گشت
بنده عشقم، آنان که درين غم مردند
تا زيم گرد سر تربتشان خواهم گشت
آخر اين عمر گرامي ست که بر مي گذرد
وعده تا کي نه دگر بار جوان خواهم گشت
من بدين ديده گهي سير ترا خواهم ديد؟
تا کي آخر به درت ديدکنان خواهم گشت
حد خسرو، اگر اينست که پيشت ميرد
جان چه باشد که ز بهرت من ازان خواهم گشت