شماره ٢٣٥: گر بگويم که درون دل من پنهان چيست

گر بگويم که درون دل من پنهان چيست
خود بگويي و بداني که غم هجران چيست
خستگان تو که دور از تو، نه نزديک تواند
تو چه داني که همه شب به دل ايشان چيست
کشتنم خواهي، اينک سر و اينک خنجر
مي کشي يا بزيم چند گهي، فرمان چيست
درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چيست
عشق داند که زمين را ز چه شويد اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چيست
دارم اميد که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بي سر و بي سامان چيست
آشکارا بکشم زانکه بمردم به خيال
کان شکر خنده به زير لب تو پنهان چيست
ور نخواهي به شکر کشت من مسکين را
لب شيرين شکنت را به شکر دندان چيست
زلف را پرس، اگرت نيست يقين کز زلفت
حال خسرو به شب تيره بي پايان چيست