شماره ٢٣٤: هر کس آنجا که مي و شاهد و گلشن آنجاست

هر کس آنجا که مي و شاهد و گلشن آنجاست
من همانجا که دل گشمده من آنجاست
هر شب، اي غم، چه رسي در طلب دل اينجا
آخر آن سوخته سوخته خرمن آنجاست
گم شده جان به شب تيره و چشمم به ره است
هم بران بام که خود آن مه روشن آنجاست
گفتي، اي دوست که بگريز و ببر جان زين کوي
چون گريزم که گروگان دل دشمن آنجاست
سر محراب ندارم، من و کويت پس ازين
که بت و بتکده گبر و برهمن آنجاست
شب نگنجيدم در جامه که گفت از تو صبا
که منم جان غريبي و مرا تن آنجاست
ماند در ناله هم اندر غم تو خسرو، ازآنک
بلبل اينجاست، وليکن گل و سوسن آنجاست