شماره ٢٣٢: تا زيد بنده غم عشق به جان خواهد داشت

تا زيد بنده غم عشق به جان خواهد داشت
سر به خاک ره آن سرو روان خواهد داشت
اي پسر، عهد جوانيست، زکوتي مي ده
روزگارت نه همه عمر جوان خواهد داشت
چشم و ابرو منما، زانکه بلا خواهد خاست
فتنه گر دست بدان تير و کمان خواهد داشت
بوسه ده، ليک به پروانه آن غمزه مده
که ز شوخي همه عمرم به زيان خواهد داشت
مي کشي خلق که از حسن خودم اين سوداست
مکن اين سود که روزيت زيان خواهد داشت
توبه کردي ز جفا، نيست مرا باور، ازانک
ناز خوبي و جوانيت بر آن خواهد داشت
گفتي، ار من بروم هيچ مرا ياد کني
اين حکايت به کسي گوي که جان خواهد داشت
عشق را گفتم، دل راز نهان مي دارد
گفت، من دانم و او، چند نهان خواهد داشت
خسروا، از تو چرا صبر گريزانست چنين؟
چند ازين واقعه خود را به کران خواهد داشت