شماره ٢٢٨: تا نداني ز دلم يار برون خواهد رفت

تا نداني ز دلم يار برون خواهد رفت
گر چه بر من ستم از شرح فزون خواهد رفت
ترک من تاختن آورد برين جان خراب
جان که زين پيش نرفته ست، کنون خواهد رفت
مست و ديوانه وش از خانه برون مي آيي
باز تا بر سر بازار چه خون خواهد رفت
مردمي کرد که مي خواست بپرسم نامش
زانکه مي دانم در ديده درون خواهد رفت
سير مي بينم و من مردن خود مي دانم
وه که از پيش دلم شکل تو چون خواهد رفت
مي کنم شکر غمت کوست مرا همره بس
جان دران روز که از سينه برون خواهد رفت
خسروا، چند غزل خواني تا غم برود
اين نه ديوي ست که از سحر و فسون خواهد رفت