شماره ٢٢٧: عشق با جان بهم از سينه برون خواهد رفت

عشق با جان بهم از سينه برون خواهد رفت
تا نداني که به تعويذ و فسون خواهد رفت
دل گرفتار و جگر خسته و تن زار هنوز
تا چه ها بر سر مسکين زبون خواهد رفت
کافري بر سرم افتاد و دلم خود شده بود
نيم جاني که به جا بود، کنون خواهد رفت
با توام ديده برافگند چو تو برگشتي
تا ميان من و او باز چه خون خواهد رفت
چند پويم به درت، وه که من گم شده را
جان درآمد شد کوي تو برون خواهد رفت
چند خونابه خورم، هيچ گهي از دل من
يا رب، اين سلسله غاليه گون خواهد رفت؟
چند گويي که فراموش کن او را، خسرو
آخر اين روي نکو از دل چون خواهد رفت