شماره ٢٢٣: کشته تيغ جفايت دل درويش من است

کشته تيغ جفايت دل درويش من است
خسته تير بلايت جگر ريش من است
نيک خواهي که کند منع ز عشق تو مرا
منکري دان به حقيقت که بدانديش من است
هر گروهي بگزيدند به عالم ديني
عاشقي دين من و بي خبري کيش من است
صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بيش
غير ازين نيست دگر هر چه کم و بيش من است
گفتم، از نوش لبت کام که يابد، گفتا
آنکه مجروح تر از غمزه چون نيش من است
گر دل از ما ببريد و به تو پيوست، چه باک
آشنا با تو و بيگانه ز من، خويش من است
جان ازين باديه خسرو، نتوان برد به جهد
آه ازين وادي خونخوار که در پيش من است