شماره ٢١٨: رفتي از پيش من و نقش تو از پيش نرفت

رفتي از پيش من و نقش تو از پيش نرفت
کيست کو ديد به رخسار تو وز خويش نرفت
تا ترا ديدم، کم رفت خيالت ز دلم
کم چه باشد که خود خاطر من خويش نرفت
هيچ گاهي به سوي بند نيايي، آري
هيچ کاري به مراد دل درويش نرفت
شب کني وعده و فردات ز خاطر برود
از تو اين ناز و فراموشي و فرويش نرفت
بي سبب نيست گذرهاي خيالت بر من
بي سبب گرگ مکابر به سوي ميش نرفت
تير مژگان ترا جستن دلها کيش است
عالمي کشته شد و تير تو از کيش نرفت
من رسوا شده را خودکش و مفگن به رقيب
که بدين روز کسي پيش بدانديش نرفت
دل به مرهم چه گذاريم که بر ياد لبت
هيچ وقتي دل ما را نمک از ريش نرفت
خسروا، تن زن و بنشين پس کار خود، از آنک
جگرت خون شد و کار دلت از پيش نرفت