شماره ٢١٧: برگ ريز آمد و برگ گل و گلزار برفت

برگ ريز آمد و برگ گل و گلزار برفت
سرخ رويي رخ لاله و گلنار برفت
سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت
گو، برو، از بر من اين همه، چون يار برفت
نزد من باد خزان دوش غبار آلوده
آمد و گفت که سرو تو ز گلزار برفت
خواستم تا بروم در طلب رفته خويش
يادم آمد رخ او، پاي من از کار برفت
در دويد اشک چو باز آمدن خويش نديد
دل بينداخت هم اندر ره و خونبار رفت
خون دل گر چه که بسيار برفت، اندک ماند
صبر هر چند که بود اندک، بسيار برفت
باد خاري ز ره گلرخ من مي آورد
جانم آويخت دران خار و گرفتار برفت
هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جو جو
اندر اين غارت غم، جمله به يک بار برفت
گله کرد آن بت شيرين ز بر خسرو جست
خله کرد آن گل نسرين زبر خار برفت