شماره ٢١٢: خانه ام ويران شد از سوداي خوبان عاقبت

خانه ام ويران شد از سوداي خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شيداي خوبان عاقبت
هشت سر بر دوش من باري و باري مي کشم
تا مگر اندازمش در پاي خوبان عاقبت
رأي آن دارم که خونم را بريزند اهل حسن
شد موافق راي من با راي خوبان عاقبت
گر چه بي مهرند مهرويان به عشاق، اي رقيب
جان عاشق مي شود مأواي خوبان عاقبت
صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همين سود من از سوداي خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، ليک دل
گشت از جان بنده و مولاي خوبان عاقبت
بر دل مجروح خسرو دلبران را نيست رحم
جان به زاري داد از سوداي خوبان عاقبت