شماره ٢١١: ساقيا، مي ده که امروزم سر ديوانگي ست

ساقيا، مي ده که امروزم سر ديوانگي ست
جام پر گردان که مرگم در تهي پيمانگي ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آري بر تنم
اين عنايت در ميان دوستان بيگانگي ست
زاهدا، تعويذ خود ضايع مکن بر من، از آنک
عشق من ضايع نخواهد شد که ديو خانگي ست
قصه هاي درد خوانم هر شبي با بخت خويش
وين همه بيداري من، زين دراز افسانگي ست
بس که در زنجير خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مايه ديوانگي ست
شمع شيريني چشيده ست، ار بسوزد باک نيست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگي ست
طعنه هاي دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوايي به کوي عاشقان فرزانگي ست
نيست آن مردانگي کاندر غزا کافر کشي
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگي ست
خسروا، سلطان عشق، ار مي کشد، ياري مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بي پروانگي ست