شماره ٢١٠: بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست

بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست
هيچ کس در شهر از اين سوداي بي پايان نرست
عاشقان گشته به راحت خاک و من در غيرتم
کان غبار غير بر دامان تو خواهد نشست
تو سنت در سينه من نعل در آتش نهاد
هست از آنجا آتشي کز نعل يکران تو جست
سوختي جان مرا و حال من پرسي که چيست
اي عفاک الله، چه گويم جان من هست، آن چه هست
آبروي من که رفت از تو، اگر خون ريزيم
هم به آب روي پاکان که نشويم از تو دست
صد هزار امضاي دستور خرد را محو کرد
زلف تو، گر عامل دلهاست يا خوان شکست
من ز خوان خود خراب و در کمين جان خيال
دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست
وه که کينش بود با خسرو که از خونش بگشت
وز پي دشواري جان کندنش از غمزه خست