شماره ٢٠٩: بي رخت از پا فتادم، بي لبت رفتم ز دست

بي رخت از پا فتادم، بي لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده مي پرست
زاهد، از بدناميم ديگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نيکو، پيش بدنامان بد است
آشنايي در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نيست هست
سوي چشمانش مبينيد، اي رقيبان، زينهار
غارت دين مي کنند آن کافر نيم مست
حلقه هاي زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاري برست
در ميان ما و تو حايل نباشد بحر و کوه
رهروان را کي بود انديشه از بالا و پست
از وجود خاکي من گر چه گردي خاسته ست
عاقبت خواهد به آب ديده در کويت نشست
گر به قدت سرفرازي مي کند طوبي به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ هاي او شکست
همچو خسرو کي رهد از بند خويش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجير گيسويي نبست