شماره ٢٠٣: آن که زلف و عارض او غيرت روز و شب است

آن که زلف و عارض او غيرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
رشک عناب است يا خود پسته خندان او
سيب سيمين است خود يا آن ترنج غبغب است
باز ابر چشم من بسيار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟
بس که فريادم شب هجران به گردون مي رود
قدسيان را از تظلم کار يارب يارب است
مي شمارم هر شبي اختر از آب چشم و صبح
نيست روشن کاختر بختم کدامين کوکب است
ساقيا، بر لب رسان جامي و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگي جان بر لب است
ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پير دير
ذکر مذهب لاابالي زاختلاف مذهب است
ما و مجنون در ازل نوشيده ايم از يک شراب
در ميان ما ازان رو اتحاد مشرب است
لاف دانايي مزن خسرو مگر ديوانه اي
در دبستاني که پير عقل طفل مکتب است