شماره ١٩٩: رفت يار و آرزوي او ز جان من نرفت

رفت يار و آرزوي او ز جان من نرفت
نقش او از پيش چشم خون فشان من نرفت
کي به هجرانش چو جان مستمند من نسوخت
کس به دنبالش به جز اشک روان من نرفت
من بدان بودم که پايش گيرم و ميرم به دست
چون کنم کوگاه رفتن در ميان من نرفت
اندران ساعت که از پيش من شوريده بخت
رفت آن بدخو، چرا آن لحظه جان من نرفت
دل ز من دزديد و سرتا پاي او جستم، نبود
زير زلفش بود و در آنجا گمان من نرفت
آن زمان کان قامت چون تير بر من مي گذشت
وه چرا پيکاني اندر استخوان من نرفت
بس که مرغ نامه بر از آه خسرو پر بسوخت
نامه دردم بدان نامهربان من نرفت