شماره ١٩٨: يار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت

يار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تيمار من در هم نداشت
گريه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل يارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجراي درد خود بر روي او صد بار پيش
يک به يک گفتيم و او را ذره اي زان غم نداشت
دي برون رفتم فغانها کردم و بگريستم
بود او در خواب مستي و غم عالم نداشت
دوش بيخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان مي سوخت شمع و ديده من دم نداشت
اي که گويي خوشدلي، يارب، همين در عهد ما
گشت پنهان يا کسي خود از بني آدم نداشت
صبر خود يکبارگي زانگونه از ما برگذشت
هيچ گه گويي که با ما آشنايي هم نداشت
دير زي، اي عشق کز اقبال تو پاينده بود
اين متاع انده و غم، هيچ چيزي کم نداشت
اين دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شيرين لبي مرهم نداشت