شماره ١٩٤: ديدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت

ديدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بيچاره چون خواهد گذشت
گفتيم جان در ميان کن، زو ببر دل، چون برم
کو ميان جان شبي صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، اي جان کهن، بيرون گذر بيگانه وار
کاشناي ديگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قيامت گفته اند
اندرين شبهاي غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باري به يک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزي چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور مي کن تا به صد جان مي کشم کز آسمان
هر چه آيد بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، اي دل، مده دامن برون
کاين ورق خام است و حرف از وي برون خواهد گذشت
ديده دل را در بلا افگند و خواهي ديد فاش
در ميان ديده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقي مي سوزد و لب مگشا، ازانک
دود اين روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت