شماره ١٩١: اي که بي خاک درت در ديده من نور نيست

اي که بي خاک درت در ديده من نور نيست
گر مثل جان مي رود، ترک توام مقدور نيست
روزي اندر کوي خودبيني قيامت خواسته
زانکه آه دردمندان کم ز نفخ صور نيست
رخ چه پوشي چون حديث حسن تو پنهان نماند
گل به صد پرده درون از بوي خود مستور نيست
گر گناهم هست در رويت نظر، معذور دار
زين گنه گر جان رود، اين نيز چندان دور نيست
سنگ دربان ار چه مزد جانست نيز از در مران
کز پي مردن رسيد اينجا، ولي مزدور نيست
پرسش من آمدي، وز ديدنت جان مي رود
کشتنت، اي جان من پرسيدن رنجور نيست
در شب تاريک هجرانم به سر شد روزگار
چون توان کردن چون شمع بخت ما رانور نيست
دل ز سلطان خيال اقطاع غم شد، چون کنم
شحنه جان را ز سلطان خرد منشور نيست
گريه گر لشکر کشد ناله رهد گريه چه سود؟
چون هزار اميد، بر يک کام دل منصور نيست
اي خيال يار صورت مي کني در دل مرا
صبر خسرو را رقم در دفتر شاپور نيست