شماره ١٨٧: روزگاري شد که دل با داغ هجران خو گرفت

روزگاري شد که دل با داغ هجران خو گرفت
از نصيحت باز کي گردد دلي کان خو گرفت
مشکل ست آزاد بودن، دل که با دلبر نشست
مردنست، از تن، جدايي دل که با جان خو گرفت
عقل بيرون شد ز من، پرسيدمش کين چيست،گفت
ما که هوشياريم با ديوانه نتوان خو گرفت
من شبي چون کوه دارم زين دل کوتاه روز
خرم آن ذره که با خورشيد تابان خو گرفت
طاقت رويت ندارم، گر چه مي دانم از آنک
چشم بي اقبال من با پاي دربان خو گرفت
طاقت رويت ندارم، گر چه مي دانم، از آنک
چشم بي اقبال من با پاي دربان خو گرفت
آگهي کي دارد از اسکندر تشنه جگر
خضر تنها خوار کو با آب حيوان خو گرفت
دل به زلفت ماند، ازو بوي مسلماني مجو
زان که عمري رفت کاندر کافر ستان خو گرفت
گر خيالت مونس دل شد مرا، بازش مدار
هم به من بگذار کين يوسف به زندان خو گرفت
مردمان گويند خسرو چوني از سر کو ب عشق
چون بود، گويي که آن با زخم چوگان چو گرفت