شماره ١٧٧: چشمت که ميان خواب نازست

چشمت که ميان خواب نازست
يا رب که چه شوخ و دلنوازست
هر لحظه ز نيش غمزه تو
صد رخنه به روزه و نمازست
خونها همه خورد، اين چه شکل است؟
دلها همه برد، اين چه نازست؟
محمود به خاک شد هنوزش
دل سوي کرشمه ايازست
شبها غم خود به شمع گويم
کو نيز ز محرمان رازست
سوزنده کسيم نيست جز شمع
کان سوخته سر گدازست
فرياد رسي که در همه وقت
بر غمزدگان در تو بازست
جانا، تو به خواب شو که مستي
افسانه عاشقان درازست
سوز دل و آب چشم خسرو
بپذير که از سر نيازست