شماره ١٧٢: عشق تو بلاي جان بسندست

عشق تو بلاي جان بسندست
يک خنده ازان دهان بسندست
يک گردش چشم تو به مستي
فتنه به همان جهان بسندست
بيهوده به صيد مي زني تير
آن چاشني کمان بسندست
تيغ از پي کشتنم چه حاجت؟
يک ناز بکن همان بسندست
گر من دل گم شده نيابم
بر همچو تويي گمان بسندست
گفتي که دعاي صبر مي خوان
نام تو بر اين زبان بسندست
اي چرخ، بلا چه مي فرستي
ما را غم آن جهان بسندست
گر دولت وصل نيست ما را
بدنامي مردمان بسندست
اندر تب غم طپيد خسرو
آن نرگس ناتوان بسندست