شماره ١٧٠: بازش هوس شکار برخواست

بازش هوس شکار برخواست
وز دلشدگان قرار برخاست
او مرکب ناز راند و از خلق
هر سوي فغان زار برخاست
او پيش شکار مست بگذشت
فرياد ازان شکار برخاست
من خاک شوم بر آن زميني
کز توسن او غبار برخاست
صبر و دل و نام و ننگ ما برد
عشق آمد و هر چهار برخاست
عاشق نه يکي، هزار جان داد
ناله نه يکي، هزار برخاست
خواب دگرش به ديدن آمد
شاد آمد و شرمسار برخاست
از رنج منش چه شد زيادت
وز کشتن من چه کار برخاست
اي عقل، برو، ز ما که نتوان
زين ميکده که هوشيار برخاست
با درد خوشم که نام مرهم
از خسرو دلفگار برخاست