شماره ١٦٩: درياب که جان خراب گشته ست

درياب که جان خراب گشته ست
دل ز آتش غم کباب گشته ست
خون جگر آب شد ز عشقت
زهره نه که گويم آب گشته ست
پيش که گشايم اين که زلفت
در گردن من طناب گشته ست
يک ره به من خراب کن گشت
دل بين که چسان خراب گشته ست
دانم که ز مهر عارض تست
اشکم که چو لعل ناب گشته ست
زلف تو سيه چراست ماناک
بسيار در آفتاب گشته ست
در کشتن خسرو آرزويت
بشتاب که بس شتاب گشته ست