شماره ١٦٧: تماشا گاه جانها شد خيالت

تماشا گاه جانها شد خيالت
تمناگاه دلها زلف و خالت
به غلطم بي خبر چون قرعه فال
چو بينم طلعت فرخنده فالت
مدارا اين چشم من چون دلو پر آب
که باشد آفتاب من و بالت
اشارت کردي از ابرو به خونم
مرا باري مبارک شد جمالت
نه جان از لب درون آمد نه بيرون
بلا شد عشق پا بوس خيالت
چو خوش مي مي خوري از خون نابم
اگر ننگي نيايد زين سفالت
چو حالم شد پريشان بي تو آخر
بگو آخر که خسرو چيست حالت