شماره ١٦٦: جفا کز وي برين جان زبون رفت

جفا کز وي برين جان زبون رفت
نگويم، گر چه از گفتن فزون رفت
هم اول روز کامد پيش چشمم
ز راه ديده در جانم درون رفت
نه من مرده نه زنده، زان که هر بار
که او آمد به دل جانم درون رفت
خطش آغاز شد، بيچاره جانم
نرفت از پيش اين خواهد کنون رفت
دلم مي گفت از او شب سرگذشتي
همه شب تا به روز از ديده خون رفت
همين دانم خبرگاه سحرگاه
ز بيهوشي نمي دانم که چون رفت
نشد از جادويي هم زان خسرو
همه عمرش به تعويذ و فسون رفت