شماره ١٦٥: دلم زو شب حديث ناز مي گفت

دلم زو شب حديث ناز مي گفت
همي گفت آن حديث و باز مي گفت
نمي آمد مرا خواب از غم دوست
ز هجران سرگذشتي باز مي گفت
خيال غمزه از پيکان دلدوز
پيام ترک تيرانداز مي گفت
نهان مي مردم و مي زيستم باز
که جان با من سخن زان ناز مي گفت
مرا مي کشت ياد آن که روزي
به غمزه با من آن بت راز مي گفت
خوش آن مرغي که مي آمد از آن باغ
کبوتر را سلام باز مي گفت
دل من مست بود و قصه دوست
گهي زانجام و گه ز آغاز مي گفت
ز زلفش عقل مي ناليد با چشم
جفاي دزد با غماز مي گفت
چو چنگ غم زده در گريه خسرو
سرود عاشقان با ساز مي گفت