شماره ١٦٤: نگويم در تو عيبي، اي پسر، هست

نگويم در تو عيبي، اي پسر، هست
وليکن بي وفايي اين قدر هست
نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق توام از خود خبر هست
ازان ناوک که از چشم تو بر من
هنوزم زخم پيکان در جگر هست
دمي غايب نه اي از پيش چشمم
اگر دوري، خيالت در نظر هست
سبک باشد سر خالي ز سودا
من و سوداي جانان تا که سر هست
نپندارم که در گلذار فردوس
ز رخسارت گلي پاکيزه تر هست
تعالي الله قباپوشي که او را
کمر بر موي و مويي تا کمر هست
تمناي دلم کردي و دادم
بفرما، گر تمناي دگر هست
شب هجران دراز است ارچه خسرو
مشو غمگين که اميد سحر هست