شماره ١٦٠: مرا در سر هواي نازنيني ست

مرا در سر هواي نازنيني ست
کز او تاراج شد هر جا که ديني ست
نخواهد رفت مهرش از دل من
اگر چه با منش هر لحظه کيني ست
پريشان حالت است از ياد زلفش
به گيتي هر کجا خلوت نشيني ست
هجوم جان مشتاقان بر آن لب
چو غوغاي مگس بر انگبيني ست
تنم چون خاک شد، رنجه مکن پاي
ترا هم زير پا آخر زميني ست
بهار من تويي، زانم چه سود است
که در عالم گلي يا ياسميني ست
دل از پيشت سلامت چون توان برد
که در هر گوشه چشمت کميني ست
مجو آخر تو هشياري ز خسرو
که عشق و عقل را ديرينه کيني ست