شماره ١٥٤: نسيما، آن گل شبگير چونست

نسيما، آن گل شبگير چونست
چسانش بينم و تدبير چونست
نگويي اين چنين بهر دل من
که آن بالاي همچون تير چونست
ز لب، آيد همي بوي شرابش
دهانش داد بوي شير چونست
من از وي نيم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تقدير چونست
اگر چشمش به کشتن کرد تقصير
لبش در عذر آن تقصير چونست
نپرسد هرگز آن مست جواني
که حال توبه آن پير چونست
به گاه خفتن تشويش عشاق
ز آه و ناله شبگير چونست
ز زلفش سوخت جان خسرو، آري
بگو، آن دام مردم گير چونست