شماره ١٤١: دل کازاد باشد آن من نيست

دل کازاد باشد آن من نيست
کسي کوشاد باشد جان من نيست
گدايان جان نهندش، ليک اين سهل
خراج دولت سلطان من نيست
خوش آن شوخي که تيرم زد، پس آن گه
کشيد و گفت کاين پيکان من نيست
کدامين منت است از سوز شوقش
که بر جان و دل بريان من نيست
ز غم هم پيش غم نالم که شبها
جز از کس مونس زندان من نيست
بکش هر سان که خواهي چون مني را
که زان تست خسرو، زان من نيست