شماره ١٣٧: زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست

زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گريه سر کوي تو شستن
بدبختي اين ديده که آن پا نتوان شست
دريا ز پي بخت بداز ديده چه ريزم
چون بخت بد خويش به دريا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتي ست
چون مايه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردي خم شوي مصلاي من امشب
کز آب دگر اين لته ما نتوان شست
نوشيم مي و بر سر خود جرعه فشانيم
هر جاي که جرعه چکد آنجا نتوان شست
اي دوست، به خسرو بر سان شربت دردي
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست