شماره ١٢٦: تقدير که يک چند مرا از تو جدا داشت

تقدير که يک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
اندوه جدايي ز کسي پرس که يک چند
دور فلک از صبحت يارانش جدا داشت
ديوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
داغي دگر اينست که از گريه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
صوفي که خراميدن تو ديده به صد صدق
بدريد مصلا و کله در ته پا داشت
خسرو به وفاي تو دهد جان که در آفاق
گويند همه کان سگ ديوانه وفا داشت