شماره ١١٨: اي تمامي خواب من برده ز چشم نيم خواب

اي تمامي خواب من برده ز چشم نيم خواب
وي سراسر تاب من برده ز زلف نيم تاب
تاب زلفت سر به سر آلوده خون منست
گر نخواهي ريخت خونم زلف را چندين متاب
زلف مشکينت کمند افگند بر آهوي چين
نافه را خون بسته شد در ناف ازان مشکين طناب
گل چنان بي آب شد در عهد رخسارت که گر
خرمني از گل بسوزي قطره اي ندهد گلاب
خط تو نارسته مي بنمايد اندر زير پوست
بر مثال سبزه نورسته اندر زير آب
گريه را در دل فرو خوردم همه خوناب شد
چون نمک در خورد، بي خونابه اي نبود کباب
مست گشتم زان شراب آلوده لبهاي تنک
مست چون گشتم ندانم، چون تنک بود آن شراب
روز من ساليست بي تو زانکه بهر ديدنت
عمرم از رفتن به جا مانده ست با چندين شتاب
باز مي گيري زبانم در سؤال بوسه اي
يا گرفته مي شود در لب ز شيريني جواب
گرم و سردي ديد اين دل کز خط رخسار تو
نيمه اي در سايه ماند و نيمه اي در آفتاب
خواهم از زلف تو تاب آرم که بند جان کنم
زلف در بازي در آمد، چون توان آورد تاب
گر نقابي بر رخ رخشان کشي از روشني
روي تو پيدا شود پنهان شود در وي نقاب
چون شدي در تاب از من، داد دشنامم رقيب
سگ زبان بيرون کند، چون گرم گردد آفتاب
شب زمستي چشم تو شمشير مژگان برکشيد
خواست بر خسرو زند کش در ميان بگرفت خواب