شماره ١١٣: مي ريزد ازتري ز تو، اي جان فزاي آب

مي ريزد ازتري ز تو، اي جان فزاي آب
ما تشنه ايم تشنه خود را نماي آب
خاک در تو بر سر و چشم پر آب ماست
پيوسته گر چه خاک شود زير پاي آب
آب حياتي و نشوي آشناي من
تا چشمهاي من نشود آشناي آب
چون در کنار آب خرامي، خيال تو
گويي که هست مردمک چشمهاي آب
اي چشمه زلال، مرو کز براي تو
مردم چنانکه مردم آبي براي آب
مي نالم و براي تو مي ريزم آب چشم
اين ناله من است بگو يا صداي آب
آب روان کجا رسد اندر سرشک من
خواهي بپرس ز آب روان ماجراي آب
زين پيشتر به ديده من جاي آب بود
اکنون ببين که هست همه خون به جاي آب
از آب چشم بنده بگردد، اگر چه هست
سنگين دل تو سخت تر از آسياي آب
بگداختم چو آب و بسودي مرا به دل
کس دل چنين به سنگ نسايد به جاي آب
اکنون که آب چشم بلا گشت مر مرا
چشم مرا که باز خرد از بلاي آب
خسرو ازين سپس نگذارد عنان تو
گو برق بار آتش و گو ابر زاي آب