شماره ١٠٩: باز برقع بر رخ چون ماه بربستي نقاب

باز برقع بر رخ چون ماه بربستي نقاب
گوييا در زير ابري رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، اي جان، کباب
حسرتم زين قصه مي آيد که من لب تشنه ام
بي محابا از چه مي بوسد کف پايت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته اي آخر ميان
در کنارم سيل ديده خون همي راند چو آب
يک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بي حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، اي طبيب
شربتي فرما ازان لب، گر همي جويي صواب
اي جدا افتاده، از ما، ما به تو پيوسته ايم
تا به تو پيوسته خسرو کرده از غير اجتناب