شماره ١٠٦: شبي ديدم چو مه بر بام او را

شبي ديدم چو مه بر بام او را
صراحي پيش و بر کف جام او را
دعا مي کردم و مي نامدش ياد
ز مستي بهر من دشنام او را
نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همين بس کام او را
به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را
کسي کز عارض و زلف تو گويد
همين بس ورد صبح و شام او را
دلم دارد هواي پاي بوست
ببين در سر خيال خام او را
چو برگشتي ز خسرو، کرد پامال
جفاي گردش ايام او را