شماره ١٠٥: بگشاد صبح عيد ز رخ چون نقاب را

بگشاد صبح عيد ز رخ چون نقاب را
بنمود ساقي آن رخ چون آفتاب را
اينک رسيد وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفي کار آب را
ساقي، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندي است که آموخت خواب را
عيد مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقي نکرد شيشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده اي که تو داري بگو به چنگ
کاي پير کوژپشت چه کردي شراب را؟