شماره ٩٧: بي روي تو خوش کردم من تلخي هجران را

بي روي تو خوش کردم من تلخي هجران را
با شربت ديدارت بدخو نکنم جان را
از بس که دل خلقي گم شد به زنخدانت
خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را
دي شانه زدي گيسو، افتاد بسي دلها
گرد آر دمي آخر دلهاي پريشان را
در جيب وجود کس نگذاشته اي نقدي
يک لطف بکن زين پس مگشاي گريبان را
تو مي روي و دلها دنبال دوان هر سو
چون خلق که بشتابد نظاره سلطان را
بدبخت دلي دارم، ديوانه بت رويان
يا رب که مباد اين دل هندو و مسلمان را
گويند که از خوبان بدنام شدي خسرو
چون دل نکند فرمان، خسرو چه کند آن را